از پس شیشه ی عینک استاد سرزنش بار به من می نگرد
باز از چهره ی من می خواند که چه ها بر دل من می گذرد
می کند مطلب خود را دنبال بچه ها عشق گناه است گناه
وای اگر بر دل نو خا سته ای لشگر عشق بتازد بیگاه
می نشینم همه ساعت خاموش در دل خویشتنم دنیا ئیست
ساکتم گر چه به ظاهر اما در دلم با غم تو غوغا ئیست
مبصر امروز چو اسمم را خواند بی سبب داد کشیدم غایب
رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها هیچ نمی دانستند که من اینجایم و دل جای دگر
دل آنها در پی درس و کتاب دل من در پی سودای دگر
من به یاد تو و آن خاطره ها یاد آن دوره که بگذشت چو باد
که در این لحظه به من می نگرد
از پس شیشه ی عینک استاد.
تولدم دوباره رفت
اما تو باز نیومدی
حتی نیومدی بگی
چرا به دنیا اومدی
حالا:
اون کسی که دلش می خواد یه لحظه دیگه بمیره
واسه چی باید واسه ی خودش تولد بگیره