Prince

Heart Talking

Prince

Heart Talking

حرف های یک دوست

همیشه وارد قلبی بشو که بزرگ باشه .... به خاطر اینکه وقتی می خوای واردش بشی نخوای خودتو کوچیک کنی

عشق از دوستی پرسید: تفاوت من و تو در چیست؟ دوستی گفت : من دیگران را به سلامی با هم آشنا می کنم تو به نگاهی. من به دروغی دیگران را از هم جدا می کنم تو با مرگ

پشت پا خوردم از هر کس که میگفت یار من است چون که دیدم روزوشب در پی ازار من است گر که دستی از محبت حلقه شد بر گردنم دیدم ان دست محبت حلقه
دار من است

خدایا گر تو درد عاشقی را میکشیدی تو هم زهر جدایی رو به تلخی میچشیدی اگر چون من به مرگ آرزوها میرسیدی پشیمون میشدی از اینکه عشق رو آفریدی پشیمون میشدی از اینکه عشق رو آفریدی بگو هرگز سفر کردی سفر با چشم تر کردی کسی را بدرقه با اشک تو با خون جگر کردی ز شهر آرزوهایت به ناکامی گذر کردی گل امید تو پرپر به خاک رهگذر کردی

در این دنیا به کسی دل مبند چون دنیا انقدر کوچک است که دو دل در کنار هم جایی نخواهند داشت و اگر به کسی دل بستی هرگز از او جدا مشو……..چون دنیا
انقدر بزرگ است که دیگر او را نخواهی دید

برد از یاد دلی را که گره خورد روزی به دلش نبرم از یاد دلی را که دلم را بربود نم بارون دلم گر شود اشک و بریزد گاهی همه از دم به فدای دل سنگی که در سینه ی اوست

خدایا , کاری کن که غنای یاد تو , مرا از یاد دیگران بی نیاز سازد و فقر یاد دیگران پوست به استخوان دلم رساند

خدایا , تجربه خوبه ولی من هیچوقت نمی خوام بی تو بودن رو تجربه کنم .

رویم بگشایی می دانم که در خانه عشق را نمی بندی می خوا هم دریچه ای در قلبم بگشایی می خواهم به نگاهی مرا از زندگی سر شار کنی زندگی در فراق توامتحان دشواری است با این همه می دانم که مردود نخواهم شد خدایا باز دلم بهانه تو را دارد کنار پنجره نشسته ام و به درخشش ستارگان چشم دوخته ام که مرا به یاد درخشندگی نگاه تو می اندازد در سکوت به دیدارم می آیی زمان را در هم می شکنی و لبخند را به من می دهی


تقدیم به همه شما

تقدیم

این رو همین الان و همین جا تقدیم می کنم به آتنا از مشهد


 


«هوالجمیل »


از بیم شب هویدا نمی شدی ای شب که خفته بودی ،فردا نمی شدی


از چهار سو نسیم سحر می وزید و تو مانند غنچه در سحر وا نمی شدی


حتی به قفس کهنه ی خود هم نمی خورد


کاش ای کلید گم شده پیدا نمی شدی


کاری به کار خوب و بد شب نداشتم ای صبح اگر تو این همه زیبا نمی شدی


اما چگونه میشود که از خوبیت نگفت


وقتی اسیر سایه ی شبها نمی شدی