جار می افتد به شهر هر که را بود آشنا
در جمع میهمانان فقیری نیز بود
محتاج به نان شب
طبق رسم روزگار هر کسی باید کادویی برد
تا که دنگ میهمانی جمع شود
مرد داستان باید بر سر یک شام ده برابر تهفه ای قابل برد
فکر این که از کجا وچون دهد
کرده افسورده دل این مرد را
از سر بی چیزی وبیچارگی
باید از خیر میهمانی گذشت
تا که گوید ای خداوند عزیز
تا به کی بدبختی وبیچارگی
بهر نانی ونوایی
تا به کی با دل غمگین فسردن
تا به کی ای خداوند عزیز
شرم بادا بر زمین وآسمان
می شود مردی خجل از فقر خویش
می کند هر شب دعا بر مرگ خویش