Prince

Heart Talking

Prince

Heart Talking

فقر

میهمانی می دهد روزی کسی

جار می افتد به شهر هر که را بود آشنا

در جمع میهمانان فقیری نیز بود

محتاج به نان شب

طبق رسم روزگار هر کسی باید کادویی برد

تا که دنگ میهمانی جمع شود

مرد  داستان باید  بر سر یک شام ده برابر تهفه ای قابل برد

فکر این که از کجا وچون دهد

کرده افسورده دل این مرد را

از سر بی چیزی وبیچارگی

باید از خیر میهمانی گذشت

تا که گوید ای خداوند عزیز

تا به کی بدبختی وبیچارگی

بهر نانی ونوایی

تا به کی با دل غمگین فسردن

 تا به کی ای خداوند عزیز

شرم بادا بر زمین وآسمان

می شود مردی خجل از فقر خویش

می کند هر شب دعا بر مرگ خویش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد