هوشیار کسی باشد کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی
گر هر دو جهان باشد درپای یکی ریزد
گر سیل عِقاب آید
شوریده نیاندیشد
گر تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه ی سودا
عشق لب شیرینت صد شور بر انگیزد
تا دل به تو پیوستم راه همه در بستم
جائی که تو بنشینی بس فتنه که بر خیزد
روی قبرم بنویسید مسافر بوده است بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است
...... بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست .... . او در این معبر پرحادثه عابر بوده است
...... صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست ...... در رثایم بنویسد که شاعر بوده است.
بنویسید اگر شعری ازاومانده بجای ...... مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است ......
مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست ...... بنویسید در این مرحله کافر بوده است
غزل هجرت من را همه جا بنویسید ... ... روی قبرم بنویسیدمهاجر بوده است
توی دنیا تو چی می خو ای تا به پاهت من بریزم
همه هستی رو من به زیر پاهای تو ریزم
لب پر خنده می خو ا
ی؟بیا لبهام مال تو
چشم پر گریه می خو ای؟
هر دو چشمام مال تو
بیا تا برات بگم من که وجودم مال تو
بذار تا فدات بشم
من غرورم مال تو
اگه بازیچه می خوای بیا که قلبم مال تو
اگه رودخونه می خوای
سیل اشکام مال تو
چرا من بی تو بمونم
?
نمی دونمنمی تونم
!واسه ی زندگی کردن تو رو می خوام خوب می دونم
تو بدون عشقم تو هستی
واسه من زندگی هستی
می توان رشته این چنگ گسست
.می توان کاسه آن تار شکست
.می توان فرمان داد
:_ «
های !ای طبل گران ،
زین پس خاموش بمان
!»به چکاوک اما
نتوان گفت
: مخوان !
کاش میشد در دفتر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش میشد راه عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت
تولدم دوباره رفت
اما تو باز نیومدی
حتی نیومدی بگی
چرا به دنیا اومدی
حالا:
اون کسی که دلش می خواد یه لحظه دیگه بمیره
واسه چی باید واسه ی خودش تولد بگیره
من چه گویم که دگر نای سخن نیست مرا آن توان کز تو بگویم دگر آن نیست مرا
من چه گویم که دگر یار خبر از ما نگرفت آن خبر از من بی نام و نشانش نگرفت
اینم یه شعر که خودم گفتم همین الان البته اگه یکم دریوری ببخشید دیگه من تازه کارم
منتظر نظراتتون هستم تا بعد بای
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری
چه بی تابانه تو را طلب می کنم بر پشت سمندی گویی نوزین
که قــرارش نیست
وفاصـله
تجربه ای بیهوده است
بوی پیرهنت ،واکنون
–کوه ها در فاصله سردند
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یـاس را
رج می زند
بی نجوای انگشتانت
فقط
...و جهان از هر سلامی خالی است
{
شاملو}