Prince

Heart Talking

Prince

Heart Talking

هوشیار

هوشیار کسی باشد کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی
گر هر دو جهان باشد درپای یکی ریزد

گر سیل عِقاب آید
شوریده نیاندیشد
گر تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه ی سودا
عشق لب شیرینت صد شور بر انگیزد

تا دل به تو پیوستم راه همه در بستم
جائی که تو بنشینی بس فتنه که بر خیزد

قبر من

روی قبرم بنویسید مسافر بوده است                بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است

 ...... بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست ....            . او در این معبر پرحادثه عابر بوده است

                          ...... صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست ...... در رثایم بنویسد که شاعر بوده است.

 بنویسید اگر شعری ازاومانده بجای ...... مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است ......

مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست ...... بنویسید در این مرحله کافر بوده است

 غزل هجرت من را همه جا بنویسید ...              ... روی قبرم بنویسیدمهاجر بوده است

دوست

توی دنیا تو چی می خو ای تا به پاهت من بریزم

همه هستی رو من به زیر پاهای تو ریزم

لب پر خنده می خو ای؟

بیا لبهام مال تو

چشم پر گریه می خو ای؟

هر دو چشمام مال تو

بیا تا برات بگم من که وجودم مال تو

بذار تا فدات بشم

من غرورم مال تو

اگه بازیچه می خوای بیا که قلبم مال تو

اگه رودخونه می خوای

سیل اشکام مال تو

چرا من بی تو بمونم

? نمی دونم

نمی تونم!

واسه ی زندگی کردن تو رو می خوام خوب می دونم

تو بدون عشقم تو هستی

واسه من زندگی هستی

می توان رشته این چنگ گسست.

می توان کاسه آن تار شکست.

می توان فرمان داد:

_ « های !

ای طبل گران ،

زین پس خاموش بمان

به چکاوک اما

نتوان گفت : مخوان !

 

کاش میشد در دفتر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت

کاش میشد راه عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت

 

 

ای کاش

کاش تو که آسمون بودی
من مثل دریا می شدم
عکست می افتاد روی موج
من با تو تنها می شدم

تولدم

تولدم دوباره رفت

اما تو باز نیومدی

حتی نیومدی بگی

چرا به دنیا اومدی

حالا:

اون کسی که دلش می خواد یه لحظه دیگه بمیره

واسه چی باید واسه ی خودش تولد بگیره

همینجوری

من چه گویم که دگر نای سخن نیست مرا     آن توان کز تو بگویم دگر آن نیست مرا

من چه گویم  که دگر یار خبر از  ما  نگرفت     آن خبر از من بی نام و نشانش نگرفت

 

اینم یه شعر که خودم گفتم همین الان البته اگه یکم دریوری ببخشید دیگه من تازه کارم

منتظر نظراتتون هستم تا بعد بای

 

لحظه ی دیدار



لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ، نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی ، دل
-ای نخورده مست –
لحظه ی دیدار نزدیک است



می روم


می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهـر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم ،تا که در آن نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم زتو، ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد، می رقصد آه ،بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جو شان گناه شاید آن به که به پرهیزم

به خدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم ،صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ،خنده به لب ،خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امیــد عبث بی حاصل

می خواستمش

 

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم بر پشت سمندی گویی نوزین

که قــرارش نیست

وفاصـله

تجربه ای بیهوده است

بوی پیرهنت ،واکنون

کوه ها در فاصله سردند

دست

در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یـاس را

رج می زند

بی نجوای انگشتانت

فقط ...

و جهان از هر سلامی خالی است

{شاملو}

باران

وای، باران؛ باران؛

شیشه پنجره را باران شست.

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟



من شکو فائی گلهای امیدم را در روءیاهامی بینم،
و ندائی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین)منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی،تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاکتری.

تو بهاری؟ نه،-بهاران از توست.
از تو می گیردوام، هر بهار اینهمه زیبایی را.

گل به گل،سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد!

از ژرفای غرقاب (مشیری)


شب تاریک و « بیم موج » و گردابی چنین هائل

کجا دانند حال ما « سبکباران ساحل ها »

((حافظ ))

***

در آن شب تاریک وآن گرداب هول انگیز،

حافظ را

تشویش توفان بود و « بیم موج » دریا بود !

ما، اینک از اعماق آن گرداب،

از ژرفای آن غرقاب،

چنگال توفان بر گلو،

هر دم نهنگی روبرو،

هر لحظه در چاهی فرو،

تن پاره پاره، نیمه جان، در موج ها آویخته،

در چنبر این هشت پایان دغل، خون از سراپا ریخته،

***

صد کوه موج از سر گذشته، سخت سر کشته،

با ماتم این کشتی بی ناخدای بخت برگشته،

هر چند، امید رهائی مرده در دل ها؛

سر می دهیم این آخرین فریاد درد آلود را :

- (( ... آه، ای سبکباران ساحل ها ... ! ))

*****