Prince

Heart Talking

Prince

Heart Talking

تنهایی

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تو را با لحجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ...

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چه تو در سر داشتی

از تنهایی و حسرت رها کردم ...

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا تا کی برای چه

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارد

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و

بعد از رفتنت ...

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

و من در اوج پاییزی ترین ویرانه ی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ...

شاید به رسم و عادت پروانگی

من باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ...

هوشیار

هوشیار کسی باشد کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی
گر هر دو جهان باشد درپای یکی ریزد

گر سیل عِقاب آید
شوریده نیاندیشد
گر تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه ی سودا
عشق لب شیرینت صد شور بر انگیزد

تا دل به تو پیوستم راه همه در بستم
جائی که تو بنشینی بس فتنه که بر خیزد

قبر من

روی قبرم بنویسید مسافر بوده است                بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است

 ...... بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست ....            . او در این معبر پرحادثه عابر بوده است

                          ...... صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست ...... در رثایم بنویسد که شاعر بوده است.

 بنویسید اگر شعری ازاومانده بجای ...... مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است ......

مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست ...... بنویسید در این مرحله کافر بوده است

 غزل هجرت من را همه جا بنویسید ...              ... روی قبرم بنویسیدمهاجر بوده است

فقر

میهمانی می دهد روزی کسی

جار می افتد به شهر هر که را بود آشنا

در جمع میهمانان فقیری نیز بود

محتاج به نان شب

طبق رسم روزگار هر کسی باید کادویی برد

تا که دنگ میهمانی جمع شود

مرد  داستان باید  بر سر یک شام ده برابر تهفه ای قابل برد

فکر این که از کجا وچون دهد

کرده افسورده دل این مرد را

از سر بی چیزی وبیچارگی

باید از خیر میهمانی گذشت

تا که گوید ای خداوند عزیز

تا به کی بدبختی وبیچارگی

بهر نانی ونوایی

تا به کی با دل غمگین فسردن

 تا به کی ای خداوند عزیز

شرم بادا بر زمین وآسمان

می شود مردی خجل از فقر خویش

می کند هر شب دعا بر مرگ خویش

دل افروز ترین روز جهان

 
از دل افروز ترین روز جهان
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی
................................
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ...
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
***
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
 دوستت دارم را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
***
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او عشق یعنی ماتهب از یک نگاه غرق در گلبوسه تا وقت پگاه عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق گرمی دست تو در آغوش عشق عشق یعنی "بی تو هرگز ...پس بمان " تا سحر از عاشقی با او بخوان عشق یعنی هر چه داری نیم کن از برایش قلب خود تقدیم کن

دوست

توی دنیا تو چی می خو ای تا به پاهت من بریزم

همه هستی رو من به زیر پاهای تو ریزم

لب پر خنده می خو ای؟

بیا لبهام مال تو

چشم پر گریه می خو ای؟

هر دو چشمام مال تو

بیا تا برات بگم من که وجودم مال تو

بذار تا فدات بشم

من غرورم مال تو

اگه بازیچه می خوای بیا که قلبم مال تو

اگه رودخونه می خوای

سیل اشکام مال تو

چرا من بی تو بمونم

? نمی دونم

نمی تونم!

واسه ی زندگی کردن تو رو می خوام خوب می دونم

تو بدون عشقم تو هستی

واسه من زندگی هستی

می توان رشته این چنگ گسست.

می توان کاسه آن تار شکست.

می توان فرمان داد:

_ « های !

ای طبل گران ،

زین پس خاموش بمان

به چکاوک اما

نتوان گفت : مخوان !

 

کاش میشد در دفتر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت

کاش میشد راه عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت

 

 

ای کاش

کاش تو که آسمون بودی
من مثل دریا می شدم
عکست می افتاد روی موج
من با تو تنها می شدم

الفبای عشق ! باردگر نامه تو بازشد مستی ام از نامه ات آغازشد نام خدازیور آن نامه بود من چه بگویم که چه هنگامه بود؟ بوسه زدم سطر به سطر تو را تا که ببویم همه عطر تو را سطربه سطرش همه دلداگیست عطر جوانمردی وآزادگیست عطر تو در نامه چها میکند غارت جان و دل ما میکند ازغم خود جان مرا کاستی بار دگر حال مرا خواستی

از پس شیشه ی عینک استاد

از پس شیشه ی عینک استاد سرزنش بار به من می نگرد

باز از چهره ی من می خواند که چه ها بر دل من می گذرد

می کند مطلب خود را دنبال بچه ها عشق گناه است گناه

وای اگر بر دل نو خا سته ای لشگر عشق بتازد بیگاه

می نشینم همه ساعت خاموش در دل خویشتنم دنیا ئیست

ساکتم گر چه به ظاهر اما در دلم با غم تو غوغا ئیست

مبصر امروز چو اسمم را خواند بی سبب داد کشیدم غایب

رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته به طفلک غالب

بچه ها هیچ نمی دانستند که من اینجایم و دل جای دگر

دل آنها در پی درس و کتاب دل من در پی سودای دگر

من به یاد تو و آن خاطره ها یاد آن دوره که بگذشت چو باد

که در این لحظه به من می نگرد

از پس شیشه ی عینک استاد.

تولدم

تولدم دوباره رفت

اما تو باز نیومدی

حتی نیومدی بگی

چرا به دنیا اومدی

حالا:

اون کسی که دلش می خواد یه لحظه دیگه بمیره

واسه چی باید واسه ی خودش تولد بگیره

همینجوری

من چه گویم که دگر نای سخن نیست مرا     آن توان کز تو بگویم دگر آن نیست مرا

من چه گویم  که دگر یار خبر از  ما  نگرفت     آن خبر از من بی نام و نشانش نگرفت

 

اینم یه شعر که خودم گفتم همین الان البته اگه یکم دریوری ببخشید دیگه من تازه کارم

منتظر نظراتتون هستم تا بعد بای

 

حرف های یک دوست

همیشه وارد قلبی بشو که بزرگ باشه .... به خاطر اینکه وقتی می خوای واردش بشی نخوای خودتو کوچیک کنی

عشق از دوستی پرسید: تفاوت من و تو در چیست؟ دوستی گفت : من دیگران را به سلامی با هم آشنا می کنم تو به نگاهی. من به دروغی دیگران را از هم جدا می کنم تو با مرگ

پشت پا خوردم از هر کس که میگفت یار من است چون که دیدم روزوشب در پی ازار من است گر که دستی از محبت حلقه شد بر گردنم دیدم ان دست محبت حلقه
دار من است

خدایا گر تو درد عاشقی را میکشیدی تو هم زهر جدایی رو به تلخی میچشیدی اگر چون من به مرگ آرزوها میرسیدی پشیمون میشدی از اینکه عشق رو آفریدی پشیمون میشدی از اینکه عشق رو آفریدی بگو هرگز سفر کردی سفر با چشم تر کردی کسی را بدرقه با اشک تو با خون جگر کردی ز شهر آرزوهایت به ناکامی گذر کردی گل امید تو پرپر به خاک رهگذر کردی

در این دنیا به کسی دل مبند چون دنیا انقدر کوچک است که دو دل در کنار هم جایی نخواهند داشت و اگر به کسی دل بستی هرگز از او جدا مشو……..چون دنیا
انقدر بزرگ است که دیگر او را نخواهی دید

برد از یاد دلی را که گره خورد روزی به دلش نبرم از یاد دلی را که دلم را بربود نم بارون دلم گر شود اشک و بریزد گاهی همه از دم به فدای دل سنگی که در سینه ی اوست

خدایا , کاری کن که غنای یاد تو , مرا از یاد دیگران بی نیاز سازد و فقر یاد دیگران پوست به استخوان دلم رساند

خدایا , تجربه خوبه ولی من هیچوقت نمی خوام بی تو بودن رو تجربه کنم .

رویم بگشایی می دانم که در خانه عشق را نمی بندی می خوا هم دریچه ای در قلبم بگشایی می خواهم به نگاهی مرا از زندگی سر شار کنی زندگی در فراق توامتحان دشواری است با این همه می دانم که مردود نخواهم شد خدایا باز دلم بهانه تو را دارد کنار پنجره نشسته ام و به درخشش ستارگان چشم دوخته ام که مرا به یاد درخشندگی نگاه تو می اندازد در سکوت به دیدارم می آیی زمان را در هم می شکنی و لبخند را به من می دهی


تقدیم به همه شما